بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزیز مصر به رغم برادران غیور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صبا بگو که چه ها بر سرم در این غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

قلب

پاره گوشتى به رگ حیات انسان آویخته است که از شگفت انگیزترین اعضاى او، یعنى قلب است که زمینه هایى از حکمت و نیز ضدّ آن را در خود جا دهد. 

 پس اگر امید در آن پدید آید طمع به سراغش رود و او را خوار سازد، 

 و اگر طمع هجوم آورَد حرص او را هلاک خواهد ساخت، 

 و اگر ناامیدى چیره شود اندوه او را از پا درآورَد، 

 و اگر خشم بر او عارض شود تندخویى حاکم گردد، 

 و اگر رضامندى او را خوشبخت سازد عنان اختیار از کف دهد،  

 و اگر ترس او را فراگیرد دست روى دست گذارد، 

 و اگر امنیّت دامنگستر شود غرور و غفلت آن را از او رباید، 

 و اگر مصیبتى بدو رسد جزع و فزع رسوایش کند، 

 و اگر به مالى دست یازد طغیان کند،  

 و اگر دچار تهیدستى شود در دام بلا افتد، 

 و اگر گرسنگى او را به ستوه آورَد ناتوانى زمینگیرش کند، 

 و اگر سیرى از حد گذرد پرخورى او را بیازارد. 

 پس هر کوتاهى او را ضرر رسانَد و هر تندروى براى او فساد آورَد.

شمایان را به پنج چیز سفارش کنم که.....

شمایان را به پنج چیز سفارش کنم که اگر براى به دست آوردن
آنها بر مرکبهاى بادپاى سخت برنشینید، سزاست:  

 هیچ یک از شما چشم امیدش جز به پروردگار نباشد;  

و جز از گناه او نهراسد;  

و آنگاه که از کسى درباره چیزى که نداند پرسند، شرم نکند که گوید ندانم; 

 و هیچ کس از یادگیرى شرم نکند;  

و بر شما باد به صبر، که صبر از ایمان چون «سر» از «بدن» است;  و در پیکرى که سر نباشد خیرى نیست، همان گونه در ایمانى که صبر نباشد خیرى نخواهد بود

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد   جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان م یگفت نوش
با     دل    خونین     لب    خندان بیاور   همچو      جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش 

 

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
 

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش 

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش 
 

ساقیا می ده که رند یهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش 

حافظ

السلام علیک یا صاحب الزمان

ادب بندگى سیماى مؤمن

ادب بندگى


کمترین ادبِ بندگىِ خدا آن است که به کمک نعمتهاى او گناه نکنید.



سیماى مؤمن


امام ـ درود خدا بر او ـ سیماى مؤمن را این گونه ترسیم کند: شادمانى مؤمن در چهره و اندوهش در دل است. دریادل و بلندنظر است و نفسش از همه رامتر. برترى جویى را خوش ندارد، و خودنمایى را زشت داند. اندوهش طولانى است، همّتش بلند است، و سکوتش فراوان است، دوراندیش است، اوقاتش با برنامه است، سپاسگزار و صبرپیشه است، داراى فکرى ژرف است، به آسانى نیازش را نگوید و به کسى روى نیندازد، سازگار و نرمخوست. جانش از سنگ مقاوم تر است و فروتنى اش از بردگان فراتر.

شیر خدا شاه ولایت على

داستان نصل با امیرالمؤ منین (علیه السلام ) را که از ((انوار)) سید جزائرى نقل کرده ایم ، عارف جامى نیکو به نظم در آورده است و آن را شیخ بهائى در دفتر چهارم ((کشکول )) نقل کرده است (ص 412 ط 1):

 

شیر خدا شاه ولایت على   

  صیقلى شرک خفى و جلى   

روز احد چون صف هیجا گرفت   

  تیر مخالف به تنش جا گرفت   

غنچه پیکان به گل او نهفت   

  صد گل محنت ز گل او شکفت   

روى عبادت سوى محراب کرد   

  پشت بدرد سر اصحاب کرد   

خنجر الماس چو بند آختند   

  چاک به تن چون گلش انداختند   

غرقه به خون غنچه زنگار گون   

  آمد از آن گلشن احسان برون   

گل گل خونش به مصلى چکید   

  گشت چو فارغ ز نماز آن بدید   

این همه گل چیست ته پاى من   

  ساخته گلزار مصلاى من   

صورت حالش چو نمودند باز   

  گفت که سوگند به داناى راز   

کز الم تیغ ندارم خبر   

  گرچه ز من نیست خبردارتر   

طایر من سدره نشین شد چه باک   

  گر شودم تن چو قفس چاک چاک   

جامى از آلایش تن پاک شو   

  در قدم پاکروان خاک شو   

شاید از آن خاک بگردى رسى   

  گرد شکافى و به مردى رسى

مفتاح الفلاح 


بیا بشنو حدیث عالم دل

 

بیا بشنو حدیث عالم دل   

  ز صاحبدل که دل حق راست منزل   

امام صادق آن بحر حقایق   

  چنین در وصف دل بوده است ناطق   

که دل یکتا حرم باشد خدا را   

  پس اندر وى مده جا ماسوا را   

بود این نکته تخم رستگارى   

  که باید در زمین دل بکارى   

پس اندر حفظ او کن دیده بانى   

  که تا گردد زمینت آسمانى  



  

اگر اهل نمازى و نیازى   

  برون آ از دعاوى مجازى   

بیا از صحبت اغیار بگذر   

  بیا از هر چه جز از یار بگذر   

ترا زینت بود نام الهى   

  به از این تاج کرمنا چه خواهى   

عزیز من حیات تو الهى است   

  که عقل و نقل دو عدل گواهى است   

طبیعت بر حیاتت گشت حاکم   

  نباشد جز تو بر نفس تو ظالم   

بیا نفس پلیدت را ادب کن   

  حیات خود الهى را طلب کن  


مجموعه اى از ارزشها

215
سکوت فراوان و مراقبت در گفتار، شکوه و بزرگى آرد،

 و انصاف موجبِ گسترش دوستى و دوستان گردد،

 و بخشش ارزشِ آدمى را عظیم گرداند،

 و فروتنى نعمت را تمام کند، 

و پذیرش محنت و بارِ دیگران سرورى زاید،

 و عدالت در زندگى دشمن را هلاک سازد، 

و بردبارى در برابر نادان، یاران را علیه او زیاد گردانَد.

شکر نعمت، نعمتت افزون کند


236
خداى را در هر نعمتى، حقّى است. پس آن که حقّ نعمت به جاى آرد نعمتش افزون شود، و آن که کوتاهى کند در خطر زوال نعمت قرار گیرد.