ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات


ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات
                      هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات
هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم
                       در هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات
حسن ترا بینم فزون خلق ترا بینم زبون
                    چون آمد از جنت برون چون تو نگاری بی برات
در نارم از گلزار تو بیزارم از آزار تو
                               یک دیدن از دیدار تو خوشتر ز کل کاینات
هر گه که بگشایی دهن گردد جهان پر نسترن
                      بر تو ثنا گوید چو من ریگ و مطر سنگ و نبات
عالی چو کعبه کوی تو نه خاکپای روی تو
                       بر دو لب خوشبوی تو جان را به دل دارد حیات
برهان آن نوشین لبت چون روز گرداند شبت
                         وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات
بر ما لبت دعوت کنی بر ما سخن حجت کنی
                وقتی که جان غارت کنی چون صوفیان در ده صلات
باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی
                      چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات
غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد
                    یک دیده اینجا دجله شد یک دیده آنجا شد فرات
جان سنایی مر ترا از وی حذر کردن چرا
                         از تو گذر نبود ورا هم در حیات و هم ممات
ای چون ملک گه سامری وی چون فلک گه ساحری

                  تا بر تو خوانم یک سری «الباقیات الصالحات»

از سنایی

برای حفظ از شر و گزند اعدا

حضرت علی(ع) برای حفظ از شر و گزند اعدا این دعا را قرائت میکردند که به جرأت میتوان گفت صد در صد از مجربات است.متن این دعا این است:
بسم الله الرحن الرحیم
احتجبت بنور وجه الله القدیم الکامل وتحصنت بحصن الله القوی الشامل ورمیت من بغی على بسهم الله وسیفه القاتل الهم یا غالباً على أمره ویا قائمن فوق حلقه ویاحائلا بین المرء وقلبه حل بینی وبین الشیطان ونزغه وبین ما طاقة لی به من احد من عبادک کف عنی السنتهم واغلل ایدیهم وارجلهم واجعل بینی وبینهم سداَ من نور عظمتک وحجاباَ من قوتک وجنداَ من سلطانک فانک حی قادر الهم اغش عنی ابصار الناضرین حتى ارد الموارد واغش عنی ابصار النور وابصار الظلمة وابصار المریدین لی سوء حتى لأ ابالی من ابصارهم یکاد سنا برقه یذهب الأبصار یقلب الله الیل والنهار ان فی ذلک لعبرة لأولى الأبصار بسم الله الرحمن الرحیم کهیعص کفایتنا وهو حسبی بسم الله الرحمن الرحیم حمعسق حمایتنا وهو حسبی کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الأرض فاصبح هشیماً تذروه الریاح هو الله الذی لأاله الأهو عالم الغیب والشهادة هو الرحمن الرحیم یوم الأزفة اذا القلوب لدى الحناجر کاضمین ما للضالمین من حمیم ولأشفیع یطاع علمت نفس ما احضرت فلا اقسم با لخنس الجوار الکنس واللیل اذا عسعس والصبح اذا تنفس ص والقرآن ذی الذکر بل الذ ین کفرو فی غزة وشقاق {شاهت الوجوه}ثلاث مرات وکلت الألسن وعمیت الأبصار اللهم اجعل خیرهم بین اعینهم وشرهم تحت قدمیهم وخاتم سلیمان بین اکتافهم فسیکفیکهم الله وهو السمیع العلیم صبغة الله ومن احسن من الله صبغة کهیعص اکفنا حمعسق احمنا سبحان القادر القاهر الکافی وجعلنا من بین ایدیهم سداَ ومن خلفهم سداَ فاغشیناهم فهم لأیبصرون صم بکم عمی فهم لأیعقلون اولئک الذین طبع الله على قلوبهم وعلى سمعهم وابصلرهم والأئک هم الغافلون تحصنت بذی الملک والملکوت واعتصمت بذی العز والعظمة والجبروت وتوکلت على الحی الذی لأیموت دخلت فی حرز الله وفی حفظ الله وفی امان الله من شر البریه اجمعین کهیعص حمعسق ولأحول ولأقوة الأبالله العلی العضیم وصلى الله على محمد وآله الطاهرین برحمتک یا ارحم الراحمین.
از خوانندگان این دعای ارزشمند خواهشمندیم این دعا را در بین هر کس که میشناسند منتشر کنند

منبع: www.ansaralhojah.com


۱۲ آیه از تورات

در کتاب مواعظ العددیه از امیرالمومنین علیه السّلام نقل کرده که فرمودند من از تورات دوازده آیه انتخاب کردم و آنها را به عربی تبدیل نمودم وهر روز سه مرتبه به آنها نگاه می کنم:

اول: ای فرزند آدم،از هیچ سلطنتی نترس تا سلطنت من بر تو باقی است و سلطنت من همیشه بر تو باقی است.

دوم: ای فرزند آدم،تا مرا داری با کسی انس مگیر و هر وقت مرا بیابی مملو از همه چیز هستم و خزائن من هم همه چیز دارد.

سوم: ای فرزند آدم،تا مرا داری با کسی انس مگیر و هر وقت مرا بخواهی من به تو نزدیکم.

چهارم: ای فرزند آدم،من تو را دوست دارم،توهم مرا دوست بدار.

پنجم: ای فرزند آدم،از قهر و غضب من ایمن مباش تا از پل صراط عبور کنی.

ششم: ای فرزند آدم،همه چیز را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم خلق کردم و تو از من فرار میکنی.

هفتم: ای فرزند آدم،تو را از خاک و نطفه و گوشت جویده خلق کردم و عاجز نشدم از خلقت تو،آیا از لقمه نانی که به تو برسانم عاجزم؟

هشتم: ای فرزند آدم،آیا غضب بر من به خاطر خودت میکنی و غضب نمیکنی بر خودت به خاطر من.

نهم: ای فرزند آدم،بر تو است عمل به واجبات و بر من است رزق تو،اگر مخالفت کنی در واجبات من، من مخالفت نمیکنم در روزی دادن به تو.

دهم: ای فرزند آدم،همه تو را برای خودشان می خواهند ومن تو را برای خودت می خواهم و تو از من فرار مکن.

یازدهم: ای فرزند آدم،روزی فردا را از من مخواه همینطوریکه من عمل فردا را از تو نمی خواهم.

دوازدهم: ای فرزند آدم،اگر راضی شدی به آنچه قسمت تو کرده ام قلبت و بدنت راحت می شود و تو پسندیده هستی و اگر راضی نشدی به آنچه قسمت تو کرده ام دنیاا را بر تومسلط میکنم و تو مثل وحشی های بیابان میدوی و بیشتر از قسمت خود پیدا نمی کنی وتومورد مذمت هستی.

منبع

مانند مداد باش

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

منبع

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

                             چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
                             ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

                                            سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
                                             شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

                            اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
                            ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

                                             خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
                                             کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

داستان لقمان حکیم

داستان لقمان حکیم
یک روز پسر چوپانی به همراه گله در چراگاه گوسفند می چرانید . دختر حاکم به همراه پدرش از آنجا گذشت ، پسر چوپان تا دختر را دید از پدرش سؤال کرد که او چه کسی است ؟ پدرش گفت : او دختر حاکم است . پسر گفت : من او را خیلی دوست دارم . می شود شما یک کاری بکنید که ما به یکدیگر برسیم . پدرش گفت او دختر حاکم و تو پسر چوپان . او کجا و ما کجا . چوپان کی می تواند یک دختر حاکم زاده بگیرد . پیش خودشان نقشه ای کشیدند به این صورت که هر روز یک دانه از گوسفندههای گله را برای کاخ برده و می گفتند : فلان چوپان این گوسفند را آورده است . خلاصه کار هر روزشان همین بود . روزی یک گوسفند به خانه حاکم می بردند تا این که یک دانه گوسفند باقی ماند . پسر چوپان گفت : این گوسفند آخری را هم برای حاکم ببریم . پدرش گفت : چیز دیگری که نداریم . پسر گفت : ما که چیزی نداریم ولی باید یک درخواستی از حاکم بکنیم . پدر گفت : باشد همین کار می کنیم . هر دو به قصر حاکم رفتند . پدر چوپان به وزیر گفت : ما یک خواسته ای از پادشاه داریم . وزیر گفت باشد حالا بگویید خواسته شما چیست ؟ پدر چوپان گفت : ای قبله عالم چه می خواهی سرمان را بزی خوب و چه می خواهی رهامان کنی خوب ولی این پسرمان را می خواهیم به شما بدهیم که به غلامی قبولش کنی . پادشاه گفت : این چه حرفی است که شما می زنید . شما رعیت ها این قدر گستاخ شده اید که از دختر من خواستگاری می کنید . بعد دستور داد که جلاد بیا و سر اینها را بزن . وزیر گفت : ای قبله عالم ، شما باید با این رعیت ها بهتر رفتار کنید و بهتر است یک راهی پیش پای اینها بگذارید و کاری از ایشان بخواهید که قادر به انجام آن نباشند . در آن زمان علم لقمان حکیم مشهور بود . پادشاه گفت : تو باید بروی و علم لقمان حکیم را بیاموزی تا بعد دخترم را به تو بدهم . پسر هم قبول کرد و پیش لقمان حکیم رفت و شاگرد وی شد . پسر بخاطر علاقه ای که به دختر داشت مرتب شب و روز درس می خواند . یک روز به دختر لقمان حکیم گفت : حقیقت اینست که من این درس را درست یاد نمی گیرم باید چکار کنم ؟ دختر در جواب گفت : زمانی که من غذا را می آورم قبل از اینکه پدرم غذا بخورد شما یک لقمه بخورید . پسر همین کار را کرد . یک روز پسر خواست خودش را آزمایش کند که آیا درسهایش را درست آموخته یا نه ؟ پس خودش را به شکل گاوی در آورد و هر روز او را برای فروختن به شهر می بردند . زمانی که گاو را می فروختند به پدرش می گفت : بند را باز کن و مرا با بند نفروش . وقتی پدرش این کار را می کرد گاو تا کومه خریدار با او می آمد و سپس غیب می شد . همینطور چند بار این کار را انجام داد . بعد موضوع در شهر قصه شد . لقمان حکیم خبر دار شد که پسر می خواهد این کار را بار دیگر انجام دهد . اینبار لقمان حکیم به سراغ پدر پسر رفت و به او گفت این گاو را به هر قیمتی که شما بخواهی من از شما می خرم . پدر پسر قبول کرد . وقتی لقمان خواست گاو را با خود ببرد پدر گفت : من بندش را نمی فروشم . لقمان گفت : نه تو که گاو را فروختی باید با بندش بفروشی بدون بند نمی شود . خلاصه لقمان زیاد اصرار می کند و بالاخره گاو را با بند می خرد . لقمان گاو را به خانه می آورد . گاو تا چشمش به دختر می افتد گریه می کند دختر می فهمد که این همان پسر است که تبدیل به گاو شده و از کارهای او پدرش مطلع گردیده است . دختر به پدرش می گوید : پدر این گاو را به من بده تا در آغل ببندمش و آب به آن بدهم و برای چرا به صحرا ببرم . لقمان می گوید : نه نمی خواهد گاو را ببری . دختر زیاد اصرار می کند . بالاخره لقمان قبول می کند . لقمان پیش خود می گوید : اگر زیاد اصرار کنم که این گاو را نبرد ممکن است دختر کنجکاو شود و به راز این قضیه پی ببرد . بهتر است گاو را به او بدهم تا ببرد . وقتی دختر گاو را سر چشمه آورد تا بچراند به او می گوید : من می دانم تو همان پسری هستی که شاگرد پدرم بودی و غذا به تو می دادم . حالا که علم پدرم را یاد گرفتی خواستی از آن سؤ استفاده کنی ولی من کمکت می کنم و این بند را از گردنت در می آورم . دیگر خودت می دانی و شانست . تا دختر طناب از گردن گاو در می آورد گاو خیلی سریع تبدیل به ماهی می شود و به رود خانه می رود . دختر سریع پدرش را صدا زده و می گوید : پدر گاو ماهی شد . شاگردهای لقمان اینطرف و آنطرف رودخانه را می بندند و با دست آب رودخانه را خالی می کنند . رودخانه خشک شد . ماهی روی زمین می افتد و تبدیل به پرنده می شود و پرواز می کند . لقمان هم به دنبال پرنده حرکت می کند تا اینکه به قصر پادشاه می رسند . در قصر پادشاه لقمان نی می زند . در این موقع پرنده به تاج تبدیل می شود و روی سر پادشاه قرار می گیرد . شاه به لقمان می گوید : اینجا چه می خواهی و چه کار داری ؟ لقمان می گوید : من چیز نمی خواهم لطف کنید و همین تاج را به من بدهید ، پادشاه دست دراز می کند که تاج را از سر بردارد . تاج تبدیل به دانه می شود و روی زمین می ریزد . لقمان تبدیل به مرغ می شود تا دانه ها را جمع کند . دانه ها سریع تبدیل به گربه می شود و لقمان را از بین می برد . بعد پسر به صورت اولش ظاهر می شود و می گوید : خوب من همان پسری هستم که خواستگار دخترت بودم و گفتی برو علم لقمان را یاد بگیر . الآن یاد گرفتم . حالا دیگر لقمان حکیم وجود ندارد . من لقمان را از بین بردم حالا باید به حرفت عمل کنی . بدین ترتیب پسر چوپان به آرزویش می رسد .