اشعار بسیار زیبا از شیخ عزیز ابوسعید ابوالخیر

سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست

آن یک نفس از برای یک همنفسست

با همنفسی گر نفسی بنشینی

مجموع حیات عمر آن یک نفسست 



چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست دروست

از دیده و دوست فرق کردن نتوان

یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست



 عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست



: بر ما در وصل بسته میدارد دوست

دل را به فراق خسته میدارد دوست

من‌بعد من و شکستگی بر در دوست

چون دوست دل شکسته میدارد دوست



 تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست

سودی ندهد یاری هر یار که هست

تا زحمت سرمای زمستان نکشد

پر گل نشود دامن هر خار که هست



: قدت قدم زبار محنت خم کرد

چشمت چشمم چو چشمه‌ها پر نم کرد

خالت حالم چو روز من تیره نمود

زلفت کارم چو تار خود در هم کرد



: از واقعه‌ای ترا خبر خواهم کرد

و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد

با عشق تو در خاک نهان خواهم شد

با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد 



خواهی که ترا دولت ابرار رسد

مپسند که از تو بر کس آزار رسد

از مرگ میندیش و غم رزق مخور

کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد




یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن

از فضل و کرم درد مرا درمان کن

بر من منگر که بی کس و بی هنرم

هر چیز که لایق تو باشد آن کن 



یا رب نظری بر من سرگردان کن

لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم

آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن



 یا رب به رسالت رسول الثقلین

یا رب به غزا کنندهٔ بدر و حنین

عصیان مرا دو حصه کن در عرصات

نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین


 حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای

گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟

گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟

گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانه‌ای

بر مثال قطرهٔ برفست در فصل تموز

هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای

یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار

هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای

فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان

حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای

گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست

آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است

هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟



نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو

چو تو غالبی بهر کس به تو خویش می‌سپارم