داستان لقمان حکیم

داستان لقمان حکیم
یک روز پسر چوپانی به همراه گله در چراگاه گوسفند می چرانید . دختر حاکم به همراه پدرش از آنجا گذشت ، پسر چوپان تا دختر را دید از پدرش سؤال کرد که او چه کسی است ؟ پدرش گفت : او دختر حاکم است . پسر گفت : من او را خیلی دوست دارم . می شود شما یک کاری بکنید که ما به یکدیگر برسیم . پدرش گفت او دختر حاکم و تو پسر چوپان . او کجا و ما کجا . چوپان کی می تواند یک دختر حاکم زاده بگیرد . پیش خودشان نقشه ای کشیدند به این صورت که هر روز یک دانه از گوسفندههای گله را برای کاخ برده و می گفتند : فلان چوپان این گوسفند را آورده است . خلاصه کار هر روزشان همین بود . روزی یک گوسفند به خانه حاکم می بردند تا این که یک دانه گوسفند باقی ماند . پسر چوپان گفت : این گوسفند آخری را هم برای حاکم ببریم . پدرش گفت : چیز دیگری که نداریم . پسر گفت : ما که چیزی نداریم ولی باید یک درخواستی از حاکم بکنیم . پدر گفت : باشد همین کار می کنیم . هر دو به قصر حاکم رفتند . پدر چوپان به وزیر گفت : ما یک خواسته ای از پادشاه داریم . وزیر گفت باشد حالا بگویید خواسته شما چیست ؟ پدر چوپان گفت : ای قبله عالم چه می خواهی سرمان را بزی خوب و چه می خواهی رهامان کنی خوب ولی این پسرمان را می خواهیم به شما بدهیم که به غلامی قبولش کنی . پادشاه گفت : این چه حرفی است که شما می زنید . شما رعیت ها این قدر گستاخ شده اید که از دختر من خواستگاری می کنید . بعد دستور داد که جلاد بیا و سر اینها را بزن . وزیر گفت : ای قبله عالم ، شما باید با این رعیت ها بهتر رفتار کنید و بهتر است یک راهی پیش پای اینها بگذارید و کاری از ایشان بخواهید که قادر به انجام آن نباشند . در آن زمان علم لقمان حکیم مشهور بود . پادشاه گفت : تو باید بروی و علم لقمان حکیم را بیاموزی تا بعد دخترم را به تو بدهم . پسر هم قبول کرد و پیش لقمان حکیم رفت و شاگرد وی شد . پسر بخاطر علاقه ای که به دختر داشت مرتب شب و روز درس می خواند . یک روز به دختر لقمان حکیم گفت : حقیقت اینست که من این درس را درست یاد نمی گیرم باید چکار کنم ؟ دختر در جواب گفت : زمانی که من غذا را می آورم قبل از اینکه پدرم غذا بخورد شما یک لقمه بخورید . پسر همین کار را کرد . یک روز پسر خواست خودش را آزمایش کند که آیا درسهایش را درست آموخته یا نه ؟ پس خودش را به شکل گاوی در آورد و هر روز او را برای فروختن به شهر می بردند . زمانی که گاو را می فروختند به پدرش می گفت : بند را باز کن و مرا با بند نفروش . وقتی پدرش این کار را می کرد گاو تا کومه خریدار با او می آمد و سپس غیب می شد . همینطور چند بار این کار را انجام داد . بعد موضوع در شهر قصه شد . لقمان حکیم خبر دار شد که پسر می خواهد این کار را بار دیگر انجام دهد . اینبار لقمان حکیم به سراغ پدر پسر رفت و به او گفت این گاو را به هر قیمتی که شما بخواهی من از شما می خرم . پدر پسر قبول کرد . وقتی لقمان خواست گاو را با خود ببرد پدر گفت : من بندش را نمی فروشم . لقمان گفت : نه تو که گاو را فروختی باید با بندش بفروشی بدون بند نمی شود . خلاصه لقمان زیاد اصرار می کند و بالاخره گاو را با بند می خرد . لقمان گاو را به خانه می آورد . گاو تا چشمش به دختر می افتد گریه می کند دختر می فهمد که این همان پسر است که تبدیل به گاو شده و از کارهای او پدرش مطلع گردیده است . دختر به پدرش می گوید : پدر این گاو را به من بده تا در آغل ببندمش و آب به آن بدهم و برای چرا به صحرا ببرم . لقمان می گوید : نه نمی خواهد گاو را ببری . دختر زیاد اصرار می کند . بالاخره لقمان قبول می کند . لقمان پیش خود می گوید : اگر زیاد اصرار کنم که این گاو را نبرد ممکن است دختر کنجکاو شود و به راز این قضیه پی ببرد . بهتر است گاو را به او بدهم تا ببرد . وقتی دختر گاو را سر چشمه آورد تا بچراند به او می گوید : من می دانم تو همان پسری هستی که شاگرد پدرم بودی و غذا به تو می دادم . حالا که علم پدرم را یاد گرفتی خواستی از آن سؤ استفاده کنی ولی من کمکت می کنم و این بند را از گردنت در می آورم . دیگر خودت می دانی و شانست . تا دختر طناب از گردن گاو در می آورد گاو خیلی سریع تبدیل به ماهی می شود و به رود خانه می رود . دختر سریع پدرش را صدا زده و می گوید : پدر گاو ماهی شد . شاگردهای لقمان اینطرف و آنطرف رودخانه را می بندند و با دست آب رودخانه را خالی می کنند . رودخانه خشک شد . ماهی روی زمین می افتد و تبدیل به پرنده می شود و پرواز می کند . لقمان هم به دنبال پرنده حرکت می کند تا اینکه به قصر پادشاه می رسند . در قصر پادشاه لقمان نی می زند . در این موقع پرنده به تاج تبدیل می شود و روی سر پادشاه قرار می گیرد . شاه به لقمان می گوید : اینجا چه می خواهی و چه کار داری ؟ لقمان می گوید : من چیز نمی خواهم لطف کنید و همین تاج را به من بدهید ، پادشاه دست دراز می کند که تاج را از سر بردارد . تاج تبدیل به دانه می شود و روی زمین می ریزد . لقمان تبدیل به مرغ می شود تا دانه ها را جمع کند . دانه ها سریع تبدیل به گربه می شود و لقمان را از بین می برد . بعد پسر به صورت اولش ظاهر می شود و می گوید : خوب من همان پسری هستم که خواستگار دخترت بودم و گفتی برو علم لقمان را یاد بگیر . الآن یاد گرفتم . حالا دیگر لقمان حکیم وجود ندارد . من لقمان را از بین بردم حالا باید به حرفت عمل کنی . بدین ترتیب پسر چوپان به آرزویش می رسد .  
نظرات 5 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ http://p30rank.ir/?ref=9928

سلام
خوبی
من را یادت هست
یه بار هم بهت سر زدم
اما امارت هنوزم تکون زیادی نخورده
یه راه خوب برا بالا بردن واقعی و مجانی امار وبلاگت بلدم
که با یه رب کار کردن روزانه امارت 200-300 تا زیاد میشه
رو ادرس کلیک کن و عضو شو
من میرم
ببینم چکار میکنی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

عجب داستان تخیلی بود !!

نسا جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ http://shabnamebahari.blogfa.com

جالب بود ولی حیف که آخرش لقمان خورده شد.........

[ بدون نام ] یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ

راستشو بگو اینو از کجا درآوردی ؟؟؟
واقعا که...

طناز سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد