از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها

تفصیلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها

پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما

آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی

شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها

هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای

هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها

حیران اطوار خودم، درماندهٔ کار خودم

هر لحظه دارم نیتی، چون قرعهٔ رمالها

هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم

زلفش به دستم می‌دهد، سررشتهٔ آمالها




دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است

بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون

بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد

بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست

با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری

نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر

از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است



اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم

آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم

از ما گلهٔ بی‌ثمری کس نشینده است

هر چند که چون بید سراپای زبانیم

بیداری دولت به سبکروحی ما نیست

هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم

چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت

کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم

گر صاف بود سینهٔ ما، هیچ عجب نیست

عمری است درین میکده از درد کشانیم

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما

آمادهٔ پرواز چو اوراق خزانیم

از ما خبر کعبهٔ مقصود مپرسید

ما بیخبران قافلهٔ ریگ روانیم

عمری است که در خرقهٔ پرهیز چو صائب

سرحلقهٔ رندان خرابات جهانیم


صائب تبریزی دیوان اشعار

نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد ج چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:15 ق.ظ http://jammi.blogsky.com

با درود
خواندمت و لذت بردم. وبلاگ زیبا و خواندنی داری. امیدوارم همیشه در حال پیشرفت باشی.
خوشحال میشم به منم سر بزنی.
در ضمن خوشحال میشم با هم تبادل لینک داشته باشیم اگه مایل بودی در خدمتم
با سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد