دوری

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
برگرفته از کتاب pdfدیوان حافظ ازwww.aghagol.blogfa.com

یار


ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکت هها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر ب یکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

کورش کبیر از دید بزرگان علمی امروز

پرفسور ایلیف مدیر موزه لیورپول انگلستان :
در جهان امروز بارزترین شخصیت جهان باستان کورش شناخته شده است . زیرا نبوغ و عظمت او در
بنیانگذاری امپراتوری چندین دهه ای ایران مایه شگفتی است . آزادی به یهودیان و ملتهای منطقه و کشورهای
مسخر شده که در گذشته نه تنها وجود نداشت بلکه کاری عجیب به نظر می رسیده است از شگفتی های اوست .
دکتر هانری بر دانشمند فرانسوی - تمدن ایران باستان :
این پادشاه بزرگ یعنی کورش هخامنشی برعکس سلاطین قسی القب و ظالم بابل و آسور بسیار عادل و رحیم و
مهربان بود زیرا اخلاق روح ایرانی اساسش تعلیمات زردشت بوده. به همین سبب بود که شاهنشاهان هخامنشی
خود را مظهر صفات (خشترا) می شمردند و همه قوا و اقتدار خود را از خدواند دانسته و آنرا برای خیر بشر و
آسایش و سعادت جامعه انسان صرف می کردند .
آلبر شاندور - کورش بزرگ :
شاهنشاهی ایران که پایه گذار او کورش بزرگ است به هیچ وجه بر اساس خشنونت پی ریزی نشد . بلکه عکس
آن صادق است زیرا با رعایت حقوق مردمان پایه گذاری شد . پارسیها با مساعدت یکدیگر و به یاری پادشاهان
مقتدر خود عظمت و شکوهی را در تاریخ به جای گذاشته اند که نشانه نبوغ و نژاد پاک آنان است . نژادی که
حماسه آنان را همچون آفتابی در تاریکی نشان میدهد . آنان درخششی در جهان از خود به جای گذاشته اند که
برای آیندگان نیز خواهد ماند .
آخیلوس هماورد ایرانیان در نبرد ماراتون :
او مردی خوشبخت بود، صلح را برای مردمان اش آورد… خدایان دشمن او نبودند؛ چون آه او معقول و متعادل
بود

نهایت عشق

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم ********* بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم ********* به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم ******* *** نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ********* ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم ********* جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

حدود جوانی

حدود جوانی

از شمال محدود است ، به اینده ای که نیست
به اضافه ی عم پیری و سایه ی مخوف ممات
از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! ایا شنیده ای و میدانی ؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی
منبع:www.avayeazad.com

دعــــــــا

دعــــــــا
فقط صحنه ی خواندن خدا نیست، که عرصه ی شناختن او هم هست؛ منولوگ نیست، دیالوگ هم هست، سخن گفتنی دوسویه است ودر این مکالمه و مخاطبه است که هم انس حاصل می شود هم شناخت ؛ هم پالایش روح میشود، هم تقویت ایمان ؛ هم دل خرسند می گردد، هم خرد. و چنین است که آدمی به تمامیت خویش در محضر تمامیت طلب ربوبی حاضر می شود ونه دستار که سر را هم می بازد، و نه به اضطرار عاقلانه، که به اختیارعاشقانه می شکند. معشوق، همه ی وجود عاشق را از جان ودل وخرد می خرد واستیفا می کند واین سودای خوش عاقبت در صحنه ی پر صفای دعا صورت می گیرد که سیرابی سیرت و سریرت در اوست .
در دعا هم ازنیازعاشق سخن میرود،هم از ناز معشوق؛ هم از احتیاج این، هم از اشتیاق او؛ هم از انس، هم از خوف؛ هم از محبت، هم از معرفت؛ هم ازتوبه وانابت، هم از کرم واجابت؛ هم از حاجات معیشتی وزمینی، هم از مطلوبات آرمانی وآسمانی؛ هم از تسلیم، هم از تعلیم. وچیست جز دعاکه این همه نعمت و برکات از دامان وآستین آن سخاوتمندانه فرو ریزد وآن همه خدمات وحسنات که کریمانه از دست او برخیزد؟
« دکتر عبدالکریم سروش»

پروردگارا

پروردگارا؛
دعایم به درگاه تو این است؛
ـ بی نوایی و تنگ چشمی را از دلم ریشه کن سازوازبیخ وبن برکن؛
ـ و اندکی نیرویم بخش تا بتوانم بارشادیها وغم هارا تحمل کنم؛
ـ نیرویی به من ارزانی فرماتا عشق خود را در خدمت و کمک ثمربخش سازم؛
ـ توانی به من عطا فرماکه هیچ گاه چیزی از بی نوایی نستانم
و در برابر گستاخ ومغرور زانوی دنایت خم نکنم؛
ـ قدرتی به من بخشاتا روح خود را از تعلق به جیفه های نا چیز روزگار بی نیاز کنم
و از هر چه رنگ تعلق پذیردآزادش سازم؛
و نیرویی به من ده تا قدرت وتوان خود رااز روی کمال عشق و نهایت محبت تسلیم خواسته ها ورضای تو کنم .


« رابینـد رانات تاگور»

هبوط............

هبوط
مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛
نه آنچنان که "کسی میخواست"،
که من کسی نداشتم.
کسم خدا بود، کس بی کسان .
او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش میخواست .
نه از من پرسید و نه از آن "من دیگرم" .
من یک گل بی صاحب بودم.
مرا از روح خود در آ ن دمید .
و بر روی خاک و در زیر آفتاب ،تنها رهایم کرد.
"مرا به خودم واگذاشت".
« دکتر علی شریعتی»